لونا
چند ماه پیش که گشنه و مریض تو خیابونهای تاریک این شهر شلوغ پرسه میزدم، تا بتونم یک غذایی برای خوردن پیدا کنم یه خانمه مهربون با صدای دلنشینی گفت پیشی جانم چرا تنهایی؟ چرا اینقدر ضعیفی؟ بیا با هم بریم خونه من ... از اون شب خانمه مهربون شد همه کس من و با تمام وجود دوستم داشت. چه روزها و شبهای خوبی با هم داشتیم. در همه حال من از کنارش تکون نمیخوردم آخه هیچکس و نداشت یا اگه داشت اصلاً به فکرش نبودن ... یهو دوران خوشیمون به سر رسید، منجی من جلوی چشمم هر روز ضعیف و ناتوان میشد، تا اینکه یک روز منو رو پاش نشوند گفت لونا جان من بیمار شدم، سرطان دارم و با این بیماری دارم مبارزه میکنم. نه برای خودم بلکه برای تو چون نمیخوام تنها بمونی پس ت...
نویسنده :
جسیکا
19:30